با تو پر از احساسم...
کوچولوی با احساس من... امروز دستمو بوسیدی و گفتی: این دستای زحمت کشو هزارتا میبوسم من نمی دونی چه حالی شدم.چه کیفی میکنم باتو تو همونی هستی که آرزوشو داشتم... باتو پر از احساسم.... دیروز اتفاق بدی افتاد.وقتی اومدم مهد دنبالت،تا در مهد باز شد و چشمت به من افتاد زدی زیر گریه...چه گریه ای...دیدم فقط یه آستین کاپشن رو تنت کردن و روی دستتم سفید بود.چشمام دیگه چیزی نمیدید.نزدیک بود بیفتم...زهرا جون با دستپاچگی توضیح میداد که توی حال داشتی کارتون میدیدی و دستت خورده به بخاری.یه نقطه کوچولو سوخته بود ولی اونا تمام پشت دستتو پماد زده بودن...نمی دونی چه برمن گذشت.فقط میگفتی مامانی جوونی فوت کن.کلی دل راننده آ...