عشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوونعشق رویایی من ،تمام زندگی من و بابایی ،بردیا جوون، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره
بهراد پسرک شیرین مابهراد پسرک شیرین ما، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

بردیـــ♥ـا و بهــ♥ــراد در آیینــ♥ــه

با تو پر از احساسم...

کوچولوی با احساس من... امروز دستمو بوسیدی و گفتی: این دستای زحمت کشو هزارتا میبوسم من نمی دونی چه حالی شدم.چه کیفی میکنم باتو تو همونی هستی که آرزوشو داشتم... باتو پر از احساسم.... دیروز اتفاق بدی افتاد.وقتی اومدم مهد دنبالت،تا در مهد باز شد و چشمت به من افتاد زدی زیر گریه...چه گریه ای...دیدم فقط یه آستین کاپشن رو تنت کردن و روی دستتم سفید بود.چشمام دیگه چیزی نمیدید.نزدیک بود بیفتم...زهرا جون با دستپاچگی توضیح میداد که توی حال داشتی کارتون میدیدی و دستت خورده به بخاری.یه نقطه کوچولو سوخته بود ولی اونا تمام پشت دستتو پماد زده بودن...نمی دونی چه برمن گذشت.فقط میگفتی مامانی جوونی فوت کن.کلی دل راننده آ...
28 آبان 1392

درد دل 24

پرنده ی کوچک من...گل زیبای من... عشق ماندگار من...بردیای شیرین زبون من... سلام.چطوری؟ امیدوارم چرخ روزگار بر وفق مراد تو بچرخه.این روزهای من و بابا پر شده از شیرین زبونیهای تو ،از مهربونیهای تو و از سوالهای پی در پی تو.روزی هزار بار منو بابایی رو میبوسی و مدام اصرار داری که بهت نگاه کنیم.هرچیزی که میخوای تعریف کنی باید کامل توی صورتت نگاه کنیم و هیچ کاری هم نکنیم.از صبح تا شب هم مشغول تعریف کردن داستانهای عجیب و غریبی.هر شب ، به قول خودت ، ده تا خواب میبینی و تا شب تعریف کردنشون طول میکشه.خوابهاتم که تموم میشه از زمانی که بزرگ بودی و من و بابایی کوچیک بودیم برامون حرف میزنی اون وقتا که من بزرگ بودم،یه روز یه خانو...
24 آبان 1392

سرزمین عجایب...

خوشگل پسرم... این عکسا مال هفته قبله که الان برات میذارم تا بعدا که میبینی یاد شادیهات بیفتی.بیشتر عاشق بازیهای کامپیوتری بودی که کارت امتیاز میدن.دلیل رفتن مون هم این بود که میخواستی با بابایی بولینگ بازی کنی اما وقتی بابایی کارت برای بولینگ کشید رفتی سراغ بازیهای دیگه وبابایی تنها بازی کرد وچقدر هم عالی، مدام جایزه میگرفت وبازیش ادامه پیدا میکرد...با هم قطار سوار شدیموحسابی بهم خوش گذشت.وقتی وارد تونل شدیم یه غرش کردی که همه ی موجودات ترسناک بترسن.دو سه باری هم جرثقیل جایزه بازی کردی وبرنده نشدی.اسم جرثقیل جایزه روهم از آقای خرچنگ یاد گرفتی... عشق من اول خودتوبا این زیر پوش ببین: حالا بردیای گیتاریست: ...
18 آبان 1392

یا حسین...

دوستای مهربونم حلول ماه عزاداری سالار شهیدان بر شما تسلیت باد.امیدوارم عزاداریهاتون در این ماه عزیز مقبول درگاه حق قرار بگیره...التماس دعا... ترسم جــزای قاتل او چون رقم زنند                    یکباره بر جریده رحمـت قلم زنند      دست عتـاب حق بدر آید ز آستین                 چون اهل بیت دست بر اهل ستم زنند  ...
13 آبان 1392

بردیا در موزه میراث روستایی گیلان

سلام شاه پسر من... عزیزترینم دیروز شبکه چهار یه مستند درباره ی موزه میراث روستایی گیلان پخش میکرد.بسیار زیبابودودلم بسیار هوای گیلانم  ومادربزرگم روکرد. مادر بزرگ مهربونم که خدا رحمتش کنه توی خونه ی قدیمیشون یه اتاقی داشت که پربود از خوراکی هایی که خودش از باغش چیده بود.و یه چاله ی کوچیکی هم داشت که توش آتیش درست میکرد وغذا میپخت.خیلی مهربون بود...خدا رحمتش کنه... وقتی شما نه ماهت بود بابایی مارو برد موزه گیلان.خیلی قشنگ بود.خونه هایی که قدمتشون هفتاد هشتاد سال میرسه، از جاهای مختلف گیلان جمع کردن وآوردن داخل یک قسمتی از جنگل سراوان و دوباره اونهاروچیدن.فوق العاده است.تمام وسایل و تزیناتی که قدیما استفاده می شده میشه اونجا...
9 آبان 1392

از قربان تا غدیر...

ســـــــــــــــــــــــــــلام...                                                                          به بردیا جونم...                                                             به دو...
4 آبان 1392
1